بابه شرينى
نويسنده غفار عريف نويسنده غفار عريف

 

"بابه شرينى"

داستاني از:

سرنوشت (مجموعهْ داستان هاى كوتاه)

خانهْ ما در شهر كهنه در گذر چهار سوق واقع بود. كوچه ها و پس كوچه ها همگى كم عرض و باريك امتداد يافته بودند. راه كوچه بندى ها را ميبايست كج و پيچ طى مينمود.

خانه هاى پست و بلند قديمى با ديوار هاى بى رنگ و روغن و دروازه هاى ضخيم چوبى كه اكثراً بام به بام، پرچال به پرچال به همديگر راه داشتند، زرد و زار معلوم ميشدند.

در ايام زمستان در كوچه ها كوه هاى از برف انبار ميگرديد و رفت و اّمد مردم را مشكل ميساخت. باريدن باران هاى موسمى نيز براى اهالى محل بى درد سر نبود. وزش باد هاى سرد و سركش با پرخاشگرى اّبى را كه مير اّب اّسمان بسوى زمين غربال ميكرد به درو ديوار خانه ها ميزد.

ساكنين شهر كهنه با وجود اينكه محصول صفائى و كرايهْ شاهى را ميپرداختند، هرگز از خدمات شهرى دولتى مستفيدنمى گرديدند. اگر ايحاناً درين مورد غلفت صورت ميگرفت، تواچى بلديه اطلاعيه و يا پارچه جريمهْ ماموريت عوايد شاروالى را به خانه ها ميسپاريد.

خلاصه اينكه مردم شهر كهنه در زمستان ها با كوه هاى از برف، در بهاران با گِل ولاى و در تابستان ها با تحفن اّبريزها و بدرفت ها عادت كرده بودند. به ابتكار خود مردم بود كه در كوچه ها چونه پاشى صورت ميگرفت.

در جمع كوچه گى هاى ما، يكى هم حاجى اسلم نام داشت كه در بين اهالى گذر از شهرت و اعتبار خوب برخوردار بود. مرد كهن سال، خوشرو و خوش مشرب، صريح، بى ريا و بى تذوير، مهربان، صاف و ساده بود. دلخور و خشك رفتار نبود، از خود علاقهْ مفرطى نسبت به كودكان نشان ميداد. در ساختمان وجود از تناسب مطلوبى بهره مند بود. قد ميانه داشت، نه چاق - چاق بود ونه لاغر - لاغر. لنگى پهلوى (مشهدى) پيرانه مى بست. ريش سفيد، ابروهاى كمانى سفيد، پلك هاى سفيد، مژه هاى سفيد به شكل و شمايلش نماى زيبا داده بودند.

حاجى اسلم سالها قبل شريك زندگى خود را از دست داده بود. دو دختر داشت كه اولى به خانهْ بخت خود رفته بود و دومى در منزل خدمت پدر موى سفيد خود را مينمود. پدر مهربان و دختر خوش قلب و ظريف در محدودهْ يك دربند حويلى بدون همسايه زندگى ميكردند و به يكديگر غنيمت بودند. دختر پدر را خيلى دوست داشت و هرگز كارى را انجام نمى داد كه پدرش ناراحت شود. پدر نيز با تمام وجودمصمم بود كه دخترش در خانه شاد و خندان باشد. كوچكترين زمينه و ميلانى دست نمى داد كه سبب اّزردگى خاطر شان گردد.

حاجى اسلم در كوچه وابسته گان فراوان داشت، خواهر و خواهر زده، پسران كاكا و ماما... صرف برادر نداشت. كوچه گى ها به او احترام خاص داشتند و با رعايت تمامى اّداب به وى به ديدهْ قدر نگاه ميكردند. كودكان و نوباوگان او را "بابه شرينى" ميگفتند.

بابه شرينى كودكان از لحاظ جيفهْ زندگى اّدم مستعدى بود. صاحب باغ و تاك، پتى و پلوان بود كه به اجاره ميداد. خودش بيشتر عادت به پياده گردى داشت. بالا گذر، پائين گذر، گذر كلالان، كوچه چرمگرى، كوچهْ خليفه صفا، همه جا را گشت و گذار ميكرد. همين كه در كوچه هاى شهر كهنه در مقابل كودكان قرار ميگرفت، مانند پروانه به دورش حلقه ميزدند. دستش را قايم ميگرفتند. منظرهْ دلپذيرى سرشار از لذت بوجود مياّمد. كودكان با شور و شوق و شادى فراوان كه مدام بيشتر ميشد با اّواز بلند نجوا ميكردند:

بابه شرينى!

- به مه بده،

- بابه به مه بده... به مه بده.

حاجى اسلم صداى غور داشت و كنده كنده حرف ميزد. با مهربانى و لطافت كلام كودكان و نوباوگان را به اّرامش فرا ميخواند:

- اّرام باشين.

- اّرام، اّرام.

- شرينى زياد اس به همهْ تان ميرسه.

با لبخندى كه نشانهْ محبتش به كودكان بود، چشم هاى جدى و كنجاوش را به طرف يكايك اّنها ميدوخت و بعد به نرمى و ملايمت دستش را به جيب واسكت مخمل شكارى قوه ئى رنگ خود ميبرد و به اّهستگى يك مشت شرينى رنگه را بيرون مياّورد و بهر كدام يك يك دانه ميداد. فكر ميكردى كه دنيايى از لذت را به اّنها بخشيده باشد. ليكن تلاطم صداها پايان نداشت و اّواز كودكان به ادامه بگوش ميرسيد:

بابه!

- به مه شرينى نرسيده.

- مره فراموش كدى.

- مه همى حالا اّمدم.به مى شرينى بده به خدا مه همى حالا اّمدم.

اين صداهاى روشن و تقلاهاى معصومانه به بابه شرينى قوت قلب و احساس شادى مى بخشيد. در جيب هاى كرتى و واسكت مخمل شكارى اش هميشه شرينى ميداشت، تصور ميكردى كه دوكان قنادى داشته باشد.

هر روزى كه از بازار اّهنگرى و چوك مسگرى عبورمينمود، از سر بازار تا اّخر بازار پسر بچه هاى شاگرد بدنبالش روان ميشدند و بازهم همان منظره دلپذير تقلاى پسر بچه ها بود و اّواز غور بابه شرينى كه در بازار طنين ميانداخت:

بابه!

- حق مره بده.

- حق مره بده كه كار دارم.

- حق مره بده كه خليفه ام صدا داره اگه نرم مره سرزنش ميكنه.

- حق مره بده كه سودا ره به خانه ميبرم ناوقت ميشه.

از يك طرف اّواز ضربه هاى پى در پى پتك ها كه به سختى و سنگينى بر سنگدان ها حوال ميشد و در زير اّنها مس و اّهن داغ ميناليد و از سوى ديگر هياهوى كودكان و صداى غور بابه شرينى مانند شرارهْ خاموش ناشدنى در فضا ميپيچيد و حالت سرشار از شگفتگى و نشاط را نشان ميداد كه انسان را محو تماشاى اّن ميساخت.

سالها بود كه كودكان و نوباوگان كوچه هاى شهر كهنه از حاجى اسلم طور رايگان شرينى دريافت ميكردند و با نگاه هاى احترام اّميز به او مينگريستند و همينطور مدت هاى ديگر كودكان از وى شرينى بدست اّوردند و همرايش الفت گرفتند.

حاجى اسلم دختر دومى خود را كه نقش سپر بلا را در مقابل پدر بازى ميكرد، با اّب و گلاب، ساز و سرود و جهزيهْ فراوان به خانهْ بختش فرستاد و زندگى اّرام و با عشرت و با وقار را برايش اّرزو كرد و خودش تك و تنها در همان منزل باقى ماند. وليك هرگز احساس تنهائى نمى كرد. در پهلوى اينكه دختران و دامادهايش، خواهر و خواهرزاده هايش هميشه از او خبر گيرى ميكردند، محبتى را كه از خود در دل همسايه ها به جا گذاشته بود در روزهاى تنهائى نيز بدردش خورد. اگر كارى پيش ميافتيد، سوداى بازار ضرورت ميبود، اّب اّوردن از نل كوچه نياز ميداشت، همسايه ها بخصوص كودكان و نو جوانان به خدمت حاضر ميشدند.

بابه شرينى كه گرم و سرد روزگار را بقدر كافى ديده بود، توانائى اّن داشت كه خود را با نيازمندى هايش تطبيق دهد و با هر اّن چه كه پيش مياّيد به اّسانى برخورد كند و روزها و شب هاى تنهائى را براى خويش بى جنجال سازد. گرچه دختران و خواهرش متمايل بودند كه به خانهْ اّنها برود و با ايشان يكجا زندگى كند تا خاطر شان از بابت پدر و برادر پريشان نباشد، ليكن دلش نمى خواست كه مزاحم ديگران گردد. خوش داشت كه بگذارد اّنها به روز و روزگار و زندگى خود و فرزندان خويش بخوبى برسند.

چند وقت ديگر بدين سان سپرى شد. درين مدت دختران، خواهرزاده و اقارب نزديك وقتاً فوقتاً به نوبت از حاجى اسلم خبر ميگرفتند و به خدمت ميرسيدند. رخت شوئى، خانه پاكى، ديگ پختن و يگان كار ضرورى ديگر را برايش انجام ميدادند. سرگرمى دايمى خودش همان پياد گردى بود و خوش ساختن كودكان و نوجوانان با دادن شرينى به اّنها. جهت صحبت و اختلاط نزد رفقا و دوستان هم سن و سال خود ميرفت و يا اّنها پيش او مياّمدند، چاى سبز مينوشيدند، قصه و مجلس ميكردند.

روزها و شب هاى ديگر مثل سابق گذشتند. غروب ميشد و هوا تاريك ميگرديد، بامداد مياّمد و سپيده ميدميد. سرانجام حاجى اسلم ناشى از كهولت و پيرى بيمار شد و توان بيرون رفتن را از دست داد. هر روز نسبت به روز ديگر رنگ صورتش زرد و زار ميگرديد و بى اشتها ميشد، حرارت بدنش پائين مياّمد و وزن ميباخت. دوكتوران شهر را براى معالجه و درمان بيمارى اش به خانه مياّوردند، هر داكتر به نوبهْ خويش نسخه ميداد و دواهاى متفاوت را تطبيق ميكرد. از بوتل هاى قطره و شربت تقويه گرفته تا تابليت هاى ضد درد و انتى بيوتيك ها در المارى خانه فراوان ديده ميشد. يگان وقت هم طبيب يونانى شهر حكيم لالا تاكرسنگ را كه در بين مردم بنام "بچه ارجى" مشهور بود و اين پيشه از پدر برايش ميراث مانده بود، بديدن نبض او مياّوردند. لالاتاكر دواهاى خود ساز و عاميانه را تطبيق ميكرد و مشوره ميداد كه از تناول بعضى خوردنى ها پرهيز كند.

اّخ كه چه بيمارى بد فرجام باعث شد كه ديگر در كوچه هاى شهر كهنه، در بازار اّهنگرى و چوك مسگرى، صداى غور و حرف هاى كنده كندهْ بابه شرينى و غواغاى كودكان بگوش نميرسيد.

بابه شرينى در بالين مريضى نيز به فكر كودكان بود. به داماد هايش پول ميداد كه برايش شرينى بياّورند تا در بستر ناجورى نيز به كودكان وابسته گانش به اطفال كوچه گى كه بعضاً نزد او مياّمدند، شرينى بدهد.

لحظه ها و دقيقه ها به سرعت ميگذشتند و همراه با حركت عقربهْ زمان مريضى بابه شرينى نيز وخيم تر ميشد. بسيار به زحمت ميتوانست به قضاى حاجت برود. از فرط بيمارى پيكرش نحيف، قيافه اش استخوانى و چشمانش از حدقه بيرون زده بود. عميق عميق نفس ميكشيد و اّوازش به زحمت بيرون مياّمد. فكر ميشد صدايش به خاموشى نزديك است و از حرف زدن باز ميماند. هيچكس انتظار بهبودى دوبارهْ صحت او را نمى كشيد. دخترانش، خواهرش و بعضى اقارب نزديك شب و روز را نزدش باقى ميماندند تا از بيمار در حالت نزع تيمار نمايند.

تابستان بود و وقت بام خوابى ها، در يك صبح صادق در هنگام شفق داغ كه اّسمان صاف و روشن بود و نسيم سحرى هوا را شفاف و پاكيزه ساخته بود، ناگهان صداى غم انگيز گريه هاى سوزناك كه قلب هر سنگدلى را ميشگافيد فضا را پر نمود. همسايه ها با حالت پريشان و دست و پاچه به اميد اينكه اّخرين ديدار را با حاجى اسلم نمايند، بسوى حويلى او شتافتند. ليك بابه شرينى وقت جان را به جان اّفرين سپرده بود. ديگر گرما و سرما را احساس نمى كرد، به خواب ابدى فرو رفته بود. ديگر حمله هاى درد پيكر ساكت و بى نفسش را نمى اّزاريد. چهره اش نور كشيده بود، گوئى با لب هاى بى حركت و چشمان بى فروغش بروى ديگران لبخند دلپذير ميزند. فكر ميشد با زنخ بسته اش حرف ناگفته و سخن ناتمامش در گلو گير مانده است.

دخترانش در حاليكه رنگ از رخ شان پريده بود و در سيماى اّنها نشانه هاى از ياس و ناميدى ديده ميشد و از شدت غصهْ مرگ پدر بدن شان ميلرزيد، به سر و روى خود ميزدند، موههاى خود را ميكندند و با گريه و فغان با پيكر سرد و بى حركت پدر حرف ميزدند و بى اختيار با صداى اندوهگين فرياد ميكشيدند:

- پدر هردم شهيد ما.

- پدر غموار ما.

- اّخر ما را ترك كدى.

- اّخر ما را بى پشتوانه و تنهائى به اميد ماندى.

اّغا جان!

- تو بودى كه با لطف و محبت پدرى به ما صبر و حوصله دادى كه در كنارت و در سايهْ مهربانى و حمايتت درد و غم و رنج و عذاب بى مادرى را كمتر بفهميم.

خواهرش، خواهرزاده هايش، اقارب نزديك با دخترانش يكجا ميگريستند و حرف هاى غم انگيز را بر زبان مياّوردند. گوئى محشرى برپا شده بود، قيامتى رخ داده بود. اقارب و خويشاوندان اّنها را تسلا ميدادند و برايش شان صبر جميل ميخواستند.

خبر غم انگيز وفات بابه شرينى برق اّسا در شهر و ميان مردم پخش گرديد و چنان تاثيرى را بوجود اّورد كه فكر ميشد از سنگ و چوب فرياد و غصه بلند است. از هر طرف دسته دسته مردم و دوستان قديمى به خانهْ او سرازير شدند و كوچه را پر كردند. كودكان و نوجوانان قدم و نيم قد از هر سو مياّمدند و با نگاه هاى حيرت زده بى اختيار گريه ميكردند. خيال ميشد كه به قلب كوچك اّنها اّتش افروخته شده و حريق بزرگى سراپاى وجود شان را فرا گرفته است.

مراسم پيش از تدفين برسم عنعنوى و مذهبى انجام يافت. تعداد زياد مردم بشمول يكعده نوجوانان و كودكان خودگى و گوچه گى در حاليكه عرق از سر و روى شان ميباريد ميت را تا حضيره در پشته هوفيان شريف كه درخت هاى ارغوان و سبزه هاى خودرو زينت افزاى اّن بود، بدرقه كردند و دستان پاك انسان بر مزارش خاك ريخت.

حاجى اسلم رخت سفر از دارالبقا به دارالفنا بست. خاطرات ستودنى و تحسين اّميز از خود به جا گذاشت. بر سر قبرش اّخرين وداع ها با او بعمل اّمد. حاضرين به پاكى، صداقت، نيك نامى، عاطفه، ايماندارى و خير خواهى اش شهادت دادند و اّسانى عذاب گور را برايش خواستار شدند.

همه از حضيره باز گشتند. صرف حاجى اسلم در زير سنگ لحد، در عمق خاك، در گرماى سوزان، در سينهْ امواج باد هاى تفزا، در پشتهْ هوفيان شريف، در خانهْ نو خود، تنهاى تنها باقى ماند.

حيف كه اّخرين منزلگاه انسان بدين جا منتهى ميشود و سرانجام سرنوشت اّدم ها چنين است. تنها پندارها، رفتار و كردار اّدمى است كه زائل نمى گردد، ورنه صداى غور حاجى اسلم و تقلاى كودكان در كوچه هاى شهر كهنه، در بازار اّهنگرى و چوك مسگرى جاودانه باقى ميماند و بابه شرينى ميتوانست سالهاى سال محبوب خاطر كودكان شهر ما باشد.

 

اّلمان فدرال

10/9/1997

ادامه دارد 


April 2nd, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان